loading...
رسپینا7 | تفریحی و سرگرمی
حمایت از ما
www.respina7.ir

حمایت از ما با گذاشتن بنر ما در سایتتان:

آخرین ارسال های انجمن
Admin بازدید : 1411 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

درخت پیر حیاط، سرفه می‌کرد و با هر سرفه‌اش، چند برگ از شاخه‌هایش می‌افتاد. خیلی احساس تنهایی و ناتوانی می‌کرد. وقتی یاد روزهای جوانی می‌افتاد که چه‌قدر سالم و شاد بود، بیش‌تر غصه می‌خورد. دارا و دینا، از پدرشان شنیده بودند که کودکی خود را با بازی کنار این درخت گذرانده و از این‌که می‌دیدند درخت، آن‌قدر ناتوان و بیمار است، ناراحت می‌شدند.

 

 

یک روز ظهر، دینا و دارا رفتند کنار درخت و به او تکیه دادند. آسمان، از لابه‌لای شاخه‌های او، چه‌قدر زیبا بود. آن‌ها از دیدن این منظره زیبا، لذت می‌بردند. دینا به درخت گفت: «کاش سالم بودی و من و برادرم می‌توانستیم مثل کودکی پدرم، با تو بازی کنیم و به شاخه‌هایت، تاب ببندیم.» درخت، کمی تکان خورد. دارا گفت: «ای کاش این‌همه سرفه نمی‌کردی تا برگ‌هایت نریزد و هر بار که باد می‌وزد، صدای خش‌خش برگ‌هایت، در حیاط بپیچد.»

 

مادربزرگ که در ایوان نشسته بود، با لبخند گفت: «و ای کاش همه، مراقب این درخت بودند تا این‌قدر بیمار نشود و روی بدنش، کنده‌کاری نمی‌کردند و قلب یادگاری نمی‌کشیدند.» مادربزرگ، این را که گفت، درخت، دوباره آهی کشید و به عکس قلبی که روی تنه‌اش کنده بودند، نگاه کرد. یاد همان روز افتاد و این‌که آن روز، چه‌قدر قلب واقعی خودش درد می‌کشید و از عمرش کم می‌شد. شاید اگر این کنده‌کاری‌ها نبود، او، الان، سالم‌تر و سرحال‌تر بود.

 

دینا و دارا، خیلی دل‌شان برای درخت سوخت و زیر درخت، به مادربزرگ و درخت پیر قول دادند که هرگز روی تنه درختان، کنده‌کاری نکنند.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رسپینا7 بزرگترین و برترین سایت تفریحی و سرگرمی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 889
  • کل نظرات : 72
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1194
  • آی پی امروز : 141
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 467
  • باردید دیروز : 33
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 500
  • بازدید ماه : 608
  • بازدید سال : 14,635
  • بازدید کلی : 2,278,950
  • کدهای اختصاصی