loading...
رسپینا7 | تفریحی و سرگرمی
حمایت از ما
www.respina7.ir

حمایت از ما با گذاشتن بنر ما در سایتتان:

آخرین ارسال های انجمن
Admin بازدید : 485 سه شنبه 18 تیر 1392 نظرات (0)

داستان زيباي لحضاتي تا مرگ | داستان هاي کوتاه و آموزنده

 

داستان زيباي لحضاتي تا مرگ | داستان هاي کوتاه و آموزنده

 حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه.
گفت: يه سوال که خيلي جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم کمکت کنم.
گفت: دارم ميميرم.
گفتم: يعني چي؟
گفت: يعني دارم ميميرم ديگه.
گفتم: دکتر ديگه اي؟، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دادن، گفتن خارج هم نميشه کاري کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشا الله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: يعني اگه من بميرم، خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش.
گفتم: راست ميگي. حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم. از خونه بيرون نميومدم،
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اينکه يه روز به خودم گفتم :
تا کي منتظر مرگ باشم؟
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم.
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار کسي اين حال منو نداشت.
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نمي کرد.
با خودم ميگفتم: بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن،
آخه من رفتني ام و انگار اونا نه.
سرتونو درد نيارم من کار مي کردم اما حرص نداشتم، بين مردم بودم
اما بهشون ظلم نمي کردم و دوستشون داشتم.
ماشين عروس که مي ديدم از ته دل شاد مي شدم و دعا مي کردم.
گدا که مي ديدم از ته دل غصه مي خوردم و بدون اينکه حساب و کتاب کنم بهش کمک مي کردم.
مثل پيرمردا برا همه ي جوونا دعا مي کردم.
الغرض اينکه اين ماجرا من رو آدم خوبي کرد و ناز و خوردني شدم.
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن رو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که ياد گرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون برا خدا عزيزه.
آرام آرام خداحافظ کرد و داشت ميرفت.
گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست… بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم.
با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم کفرم داشت در ميومد و هم از تعجب داشتم شاخ در مياوردم گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم،
رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم؟
گفتن: نه!
گفتم: خارج چي؟
و باز گفتند: نه!
خلاصه ما رفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل من رو با خودش برد…

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
رسپینا7 بزرگترین و برترین سایت تفریحی و سرگرمی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 889
  • کل نظرات : 72
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 1194
  • آی پی امروز : 244
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 1,269
  • باردید دیروز : 33
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,302
  • بازدید ماه : 1,410
  • بازدید سال : 15,437
  • بازدید کلی : 2,279,752
  • کدهای اختصاصی